طلای سفید زمین
-
تاریخ انتشار:
۱۹ آبان ۱۴۰۴
طلای سفید زمین؛ روایت سپیدی از دل خاک
در میان دشتهای آفتابخورده و خاکهای داغ تابستان، گیاهی آرام و فروتن سر برمیآورد؛ گیاهی که بهظاهر ساده است اما در دل خود هزار راز و داستان دارد. پنبه، این سپیدی لطیف، هدیهایست از زمین به انسان. در نگاه نخست، تنها گلهایی کوچک و سفید است که بر شاخههای سبز نشستهاند، اما اگر اندکی درنگ کنیم، درمییابیم که هر غوزهاش دفتری از تاریخ و تلاشی بیپایان را در خود نهفته دارد.
پنبه از دل خاک میروید، اما سرنوشتش در آغوش دستان انسان رقم میخورد. دانههای ریزش در دل زمین کاشته میشوند، خورشید بر آنها میتابد، نسیم نوازششان میکند و باران جانشان میدهد. روزها میگذرند و بوتهها سبز میشوند. وقتی تابستان به نیمه میرسد، گلهای لطیفش میشکفند و اندک زمانی بعد، غوزهها پدیدار میشوند؛ غوزههایی که در دلشان سپیدی به انتظار نشسته است.
چیدن پنبه کاری ساده نیست. کارگرانی با دستان زحمتکش، زیر آفتاب داغ، یکییکی غوزهها را از شاخهها میچینند. انگار تکههایی از ابر را از زمین جدا میکنند. در آن لحظه، زمین نفس راحتی میکشد؛ زیرا میداند ثمرش به کار خواهد آمد، به تار و پود زندگی انسان خواهد پیوست.
پنبه راهی دراز تا تبدیل شدن به پارچه دارد. نخست از دانهها جدا میشود، سپس در کارخانهها پاک و تابیده میگردد. الیاف سفیدش در هم میتنند و نخ میشوند، نخی که بعدها در دستان بافندگان، در چرخهای نخریسی، در کارگاههای کوچک روستایی یا کارخانههای بزرگ، به پارچه بدل میشود. و از آن پارچه، لباسهایی دوخته میشود که انسان را میپوشانند، گرما و نرمی را به او هدیه میدهند. شاید کمتر کسی بداند که در هر تار آن لباس، خورشید و خاک و عرق و امید در هم تنیدهاند.
اما پنبه تنها برای لباس نیست. در باند زخمها، در بالشهای نرم، در حولههایی که بوی تمیزی میدهند، در ملحفههای شبهای تابستان، ردّی از او هست. او در کنار انسان نفس میکشد، در روز و شب، در شادی و در خستگی. پنبه مظهر پاکی و مهربانی است؛ بیهیاهو، بیادعا، اما همیشه حاضر.
در روستاهایی که هنوز زمین زنده است و مردم با دستانشان نان درمیآورند، پنبه بخشی از زندگی است. زنان روستایی شبها کنار چراغ مینشینند، الیاف سپید را میتابند و نخ میسازند. صدای چرخ نخریسیشان با آواز شب و صدای جیرجیرکها درهم میآمیزد. آن نخها راهی شهر میشوند و در کارگاهها به پارچه بدل میگردند؛ پارچههایی که شاید روزی بر تن کودکی در شهری دور بنشینند. چه زیباست که پنبه، این گیاه ساده، چنین پلی میان زمین و انسان میسازد.
با همهی زیباییاش، پنبه یادآور سختی نیز هست. کشت آن به آب فراوان نیاز دارد و گاه زمین از تشنگی مینالد. اما کشاورز باز هم میکارد، چون میداند این گیاه با همهی دشواریها، زندگی میآورد. پنبه نه فقط محصول خاک، که نتیجهی صبر و ایمان انسان است.
در هر نخ سپید، میتوان قصهای از تلاش و امید را خواند. از دستان سیاهشدهٔ کشاورز گرفته تا چرخهای نخریسی، تا چشمان مادری که از همان نخها لباس کودک خود را میدوزد. پنبه در تمام این مسیر حضور دارد؛ بیصدا اما ماندگار.
شاید به همین سبب است که او را طلای سفید مینامند؛ طلایی نه از جنس زر، بلکه از جنس صداقت. نه درخشان چون فلز، بلکه روشن چون نور. پنبه یادمان میدهد که ارزش واقعی در سادگی است، در نرمی، در دوام و در پیوند میان انسان و زمین.
اگر روزی از کنار مزرعهای گذشتی و دیدی دشت با هزاران گل سپید پوشیده شده است، اندکی بایست. در آن سپیدی بیکران، داستان زندگی را خواهی دید؛ داستان زمینی که میبخشد، انسانی که میکارد، و طبیعتی که همچنان با ما سخن میگوید.
پنبه، این لبخند آرام زمین، همچنان در باد میرقصد و در تار و پود زندگی ما جاری است.
نظرات کاربران